قاصد سولدوز





ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
و روز مادر بر تمام مادران سرزمینم مبارک!



من بودم ومادرم
با چادری که منو به پشتش می بست و
 عطر شونه های داغ و مرطوبش



من بودم و مادرم
ودست های زبر و پینه بسته ش
وفرغون پر ازعلوفه ی نرم که
باهر قدم مادرم از مسافت های دور
تارسیدن به خونه تابم میداد

من بودم ومادرم
وصدای
مهربونش که می پرسید:
" خسته که نشدی دخترم؟"




زخم هایی هستن که از بیرون شکل یک تبسم بی روح رو گرفتن.

تصویری که در کشاکش بین خودت ودلت بارها و بارها برای نگه داشتنش جنگیدی تا بتونی راز دلت رو حتی از خودت هم قایم کنی

گاهی وقت ها،دلم برای صادق بودن با خودم تنگ میشه، برای یک دل سیر گریه کردن، برای گریه های پرصدای کودکیم  که پشتش فقط یک خواسته داشتم، اون هم؛ اصرار به رسیدن بود.



دلم برای عاشقی های کودکیم تنگ شده.

عشقی به شیرینی آب نبات های چوبی، وبه زیبایی موهای طلایی عروسک خاله معصومه.


اونقدر  جعبه ی  شیرخشکی که عکس یک پسربچه ی شیرین روش بود رو بغل گرفتم و رضا صداش زدم

تا اینکه یک روز دیدم، خاله معصومه یه عروسک واقعی با موهای طلایی بلند

وچشم های سبز رنگ، با دست و پای عروسکی واقعی گذاشت توی بغلم،

تا بجای جعبه ای که به اسم پسرش شیرخواره ش  صداش میکردم بهش شیر بدم.


کاش از اون روزها کمی جرات برای امروزم احتکار می کردم.





شب ها تن خسته مون رو به لحاف تشک های نیمه جون مادربزرگ می سپردیم

و تو فراز و نشیب زمین و تشک اونقد وول میخوردیم که موقع پاشدن کمرمون راست نمیشد


صبح ها قبل از طلوع خورشید با صدای پدرم چشمامون رو باز میکردیم

ولی مگه می شد از خواب سحر دل کند

بعده اینکه لحاف تشک ها جمع می شدن

هر کدوممون مثل سوسک های ایوون تنور،آرنج ها رو بالش میکردیم،

 سرمون رو می دادیم پایین

و به حالت سجده چرت می زدیم.


با پیدا شدن اولین زاویه روشنایی

که از درزهای در تخته ای روی سقف خونه می افتاد، داد پدر بلند میشد که: (گون اورتادی)لنگ ظهره.

و من دنبال خورشید میگشتم که تازه میخواست سرو گوششو از پشت دیوار های کاه گلی حیاطمون نشون بده

با شنیدن صدای تلق و تولوق استکان های زنداداش که آخرین هشدار بیدار باشمون بود، نا امیدانه پیشانی رد افتاده رو از روی موکت بالا می دادیم و قفل دست و پامون رو باز می کردیم

تازه خمیازه ها شروع میشدن

و با فک خسته می نشتیم سر سفره و زل می زدیم به پیاله ی ماست



چند روز پیش که از کنار باغ همسایه گذشتیم

یادم اومد

یه روزی عاشق این بودم که وسط دشت خدا، یه خونه باغ نقلی ترتمیز داشته باشم. یه خونه باغ سفید رنگ، با پنجره های فسقلی که به بهشت باغ و سبزه و نور دعوتم کنن.

شب ها زیر سکوت سنگین صحرا با شمردن ستاره ها به عالم رویا برسم

و صبح ها باصدای غلت خوردن آب توی آبراهه ی باغ تشنه اش، دوباره روح به جانم برگرده



زندگی مسیری هست که از کنار هم قرار گرفتن این فرصت های کوتاه شروع شده

فرصتی برای گذشتن از مسیر رویاهات

 بازی با اشعه های خورشید که توی مشتت گرفتیش

سرک کشیدن برای دیدن ماه، که تا پشت شاخه های درخت پایین اومده

چرخیدن دور درخت زرد آلو،

گذشتن از آلبالوهای ترش و شیرین

بال بال زدن برای تماشای دسته های گل ختمی


حتی گرفتن چند تا عکس کی از خونه باغ  رویاهات ، از نزدیک



در اون دقایق رویایی فرقی نمی کرد اون خونه باغ، متعلق به من باشه یا هر کس دیگه ای.

مهم این بود که خدا راه اون روزم رو از مسیری قرار داده بود که تونستم برای دقایقی هر چند کوتاه زندگی کنم



زندگی از این ثانیه های هر مزه ای طعم می گیره

از راضی کردن دل عزیزانت، از یاد کردن یک دوست قدیمی، از به هم دوختن دو خط دست نوشته برای خلق لحظه ای آرامش در دل کسانت


 

 

زخم هایی هستن که از بیرون شکل یک تبسم بی روح رو گرفتن.

تصویری که در کشاکش بین خودت ودلت بارها و بارها برای نگه داشتنش جنگیدی تا بتونی راز دلت رو حتی از خودت هم قایم کنی

گاهی وقت ها،دلم برای صادق بودن با خودم تنگ میشه، برای یک دل سیر گریه کردن، برای گریه های پرصدای کودکیم  که پشتش فقط یک خواسته داشتم، اون هم؛ اصرار به رسیدن بود.

 

 

دلم برای عاشقی های کودکیم تنگ شده.

عشقی به شیرینی آب نبات های چوبی، وبه زیبایی موهای طلایی عروسک خاله معصومه.

 

اونقدر  جعبه ی  شیرخشکی که عکس یک پسربچه ی شیرین روش بود رو بغل گرفتم و رضا صداش زدم

تا اینکه یک روز دیدم، خاله معصومه یه عروسک واقعی با موهای طلایی بلند

وچشم های سبز رنگ، با دست و پای عروسکی واقعی گذاشت توی بغلم،

تا بجای جعبه ای که به اسم پسر شیرخواره ش " رضا"  صداش میکردم بهش شیر بدم.

 

کاش از اون روزها کمی جرات برای امروزم احتکار می کردم.

 

 


 

 


و اینک، حق این پیشانی ؛ بوسه ا ی عطرآگین،از لب های مبارک پیغمبر خداست و حق این شانه های سته مرحمی از گرمای دستان پرمهرشان که حرارتش تشنه های هر دوعالم را سیراب میکند.
امروز چشمان ما به یادت متبرک به اشک هایی شد که امید به شفاعت  چون شمایی را برای روز مبادایشان آرزو دارند.
روزی که نگاه پر مهر اولیای خدا از آن سربازان غیوری چون شما خواهد بود و مایی که نمیدانم در حسرت آن عاشقانه ها چگونه خواهیم سوخت

 


 

 


و اینک، حق این پیشانی ؛ بوسه ا ی عطرآگین ، از لب های مبارک رسول خداست و حق این شانه های خسته، مرحمی از گرمای دستان پرمهرشان که حرارتش تشنه های هر دوعالم را سیراب میکند.
امروز چشمان ما به یادت متبرک به اشک هایی شد که امید به شفاعت  چون شمایی را برای روز مبادایشان آرزو دارند.
روزی که نگاه پر مهر اولیای خدا از آن سربازان غیوری چون شما خواهد بود و مایی که نمیدانم در حسرت آن عاشقانه ها چگونه خواهیم سوخت

 


 

 

از همان روز اول که رفتی فهمیدیم 
اینهمه سالی که بغض میکردی و آرزوی شهادت داشتی،

خدا استجابتی در خور و لایق دعایت کنار گذاشته بود
دردانه ی رهبر! نورچشم ملت ! سلام برتو
خوش آمدی در قلب هایمان
تک تک این جماعت،سطر به سطره دفتر عشقی هستند که لبیک یا حسین اش، از قلم شهادتین تو رنگ دوباره گرفته
همه باهم آمده ایم که بگوییم مرد خوب سرزمینم
 پیامت راشنیدیم ؛ آری شهادت میدهیم وباور داریم این راه که تو رفتی همان راه اولیای خداست.

و همان ریسمان الهی که هر کس به آن چنگ انداخت رستگارشد


در راه جهنم بودم، در آغاز نا امیدی ها،
گرفتار در تاریکی تکرارها و خسته از آزار دهنده ترین دروغ ها
بی هوا آمدی،بر قلب نا بینایم کوفتی، رخ محبوبت را نمایاندی و دوباره دلم را عاشق کردی.
عاشق حال و هوای بهشتیانت، در مسیری که راهش را مدت ها پیش به روی خود بسته بودم.
میدانم نرفته ای و همین گوشه کنار،منتظر برگشتن تمام وجودم هستی.  وجود بی مقداری که با آنهمه عظمت و اعتبار و بزرگی ات، مهربان تر و عاشق تر از همه ی عشق ها صدایش کرده ای و بی جوابت گذاشته.
آمدی و دوباره امید به جوانه زدن را بر شاخه های خشکیده ام رویاندی.
با تکرار صدایی که مرا به آغوشت میخواند
صفحه ای بهاری در تقویم زندگانی ام گشودی
و به باورم رساندی.
باوری که میگوید؛ عزیز جانم، خدای مهربانم
هنوز امید دارد تا من هم روزی بنده ای لایق درگاهش شوم.

قدر این دو روز ها  را باید دانست.


وای که چقدر طاقت میخواد رسیدن به این موقعیت و چقدر آرامش بخشه وقتی میرسیم اونجا که امن ترین جا و بی منت ترین مکان دامن پر محبتش هست. 
اونجا که حس میکنی یکی هست که تمام حواسش به توئه و تمامش فقط و فقط متعلق به خودته.
برای شنیدن تمام درد دلهات وقت داره و از داشتنت خسته نمیشه
یکی هست که از ما خسته نمیشه
یکی هست که هیچ وقت رهات نکرده،یکی هست که فقط اونه که بغضاتو میفهمه
اینجا که میرسی چقدر  بهادار میشه حس داشتنش
و چقدر دلت سبک میشه
از اینکه بزرگ ترینه عالم، که همه امور در دستان قدرتمندش هست رهات نکرده . 
یکی هست که با همه ی  نداری هات پشتت وایساده، نه میفروشدت به کسی و نه درد دل هاتو دست کم میگیره. دلت به بودنش قرص میشه.

و دائم میگه نترس خودم هواتو دارم. یکی هست که

دست رد به سینه ت نمیزنه

 دور  و برش هر چقدم گل و بلبل باشه، باز تو براش در اولویتی

و هر اندازه بقیه براش دلبری کنن، بازم

تو از چشمش نمی افتی.

یکی هست که تنهات نمیزاره.

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها